دلیلش رو نمیدونم هنوز اما هر وقت میام به این جا سربزنم حس یه پناهجو رو دارم که میاد حرفهایش رو رو دیواره های غار مینویسه و میره نوشته های دیگران رو میخونه و حس میکنه تنها نیست . بعد تکیه میده به همین دیوارها و خوابش می بره. روز بعد باز سر میزنه به پناهگاهش و راحتتر نفس میکشه. تا جایی که دیگه مهم نیست براش بعضیها اون رو نمیفهمن