همیشه از موراکامی خیلی یاد گرفتم . یادمه از وقتی که کافکا در کرانه رو خوندم ، حسابی فکرام عوض شد . می خواستم بلند بشم برم خودش رو پیدا کنم باهاش حرف بزنم . می خوام پیداش کنم ازش تشکر کنم که مثل یه استاد صبور به من کلی درس داد. کتاب هاش می تونه یه درمان باشه برا آدم. مخصوصا وقتی که حس همزاد پنداری داشته باشی .
یکی از درس هایی که ازش گرفتم از نوشتن بود که چطور می تونه نویسنده رو درمان کنه و از کلی فکرهای مزاحم و خواب های چرت و پرت آزادش کنه . از تجربه های خودش می گفت. از وقتی که رمان های بلند می نویسه دیگه خواب نمی بینه . این یکی از بهترین حرفاشه.
خیلی وقت ها فکر می کنم هر چی بیش تر می شناسمش ، می فهمم که چه قدر گیر کردم توی یه زندگی تکراری . توی یه نوع فرسودگی ..
یه خودآگاهی خاصی میده به آدم که جای دیگه نمیشه پیدا کرد ..
موراکامی کار نمایشی نمی کنه . واقعا می نویسه و همین کمکش می کنه تا درگیر دنیای خشن و خیالی بعضی آدم ها نشه
راه نجاتش رو پیدا کرده و ادامه اش داده
هر چی یاد گرفتی رو نگه دار. فهم و آگاهیمون خیلی کمه. پس نیاز دارم هرروز دوباره خودم رو بیرون بکشم از روزمرگی و دوباره خودم رو یاد بگیرم
کلی فیلم ندیده
کلی کتاب نخونده
کلی تحلیل و نقد
کلی جاهای نرفته
کلی آدم
کلی دوست ندیده
کلی زبان جدید
کلی فرهنگ نشناخته
کلی کشف
کلی اختراع
میگن که قراره اینترنت ها رو بگیرن . دانشجو ام . نمی دونم چی میشه . منتظر استادم که برام جزوه بفرسته . کلی کار نت دارم . کلی دیکشنری میخوام
خیلی سخته درک همچین آدم هایی